هفت ماهگی.رویش اولین مروارید
پسر ناز مامان ۱۸ اردیبهشت ۶ ماه را تموم کردی و وارد ماهگی شدی....و نوبت یه واکسن دیگه در واقع یکی نه دوتا
۱۸ ام پنجشنبه بود و نمیدونستم تو این روز واکسن میزنند یا نه ولی تصمیم گرفتم خودم تنهایی ببرمت و اگه نزدند که شنبه دوباره بریم.اولین باری بود که میخواستیم باهم تنهایی بریم بیرون....کلی ذوق داشتم واسه تنهایی بیرون رفتنمون و کلی استرس واسه واکسنت...تو هم مثل همیشه گل بودی و خیلی راحت رفتیم مرکز بهداشت اولش گفتند معمولا نمیزنند و منم گفتم هر چی زنگ زدم بپرسم جواب ندادید اونها هم قبول کردند واکسنتو بزنند.اول قد و وزنت که طبق معمول اصلا بهشون اعتماد ندارم...انقدرکه ناشیانه عمل میکنند و چندبار هر چیزو تکرار میکنند بعدش نوبت واکسن شد قبلش که کلی واسه دانشجوها دلبری کردی و خبر نداشتی چی قراره بشه....اولی را که به پات زدند یه کوچولو نق زدی و دومی هم یه کوچولو گریه کردی و منم صورتم را چسبوندم بهت ساکت شدی...همه اونجا دهنشون باز مونده بود هی میگفتند این چرا زود ساکت شد و بقیه بچه ها اینجا رو سرشون میزارند منم خندیدم و گفتم پسرم همه جا گله
اومدم خونه بهت استامینوفن دادم و خداروشکر یه کوچولو نق زدی و بعد راحت خوابیدی و اونقدرها که فکر میکردم اذیت نشدی
بعدشم رفتیم خونه مادرجون و از اونجا رفتیم خونه خاله فاطی که دستشو عمل کرده بود و من چند روز پیشش موندم کمک و توهم حسابی اونجا خوش بودی...کلا پسرخاله هات باید دورت میدادند و با شوهر خاله ات هم میونه ات عالی بود
صبح دوشنبه ۲۲ اردیبهشت دوباره برگشتیم خونه مادرجون و تا خواستم بهت فرنی بدم دیدم بله....سفیدی دندون قشنگت از زیر لثه ات معلومه....اولین دندونت مبارک گل پسرم...البته تنها من اونو میدیدم و بابایی و مادرجون هر چی تلاش کردند موفق به دیدنش نشدند ولی خوب مهم من بودم که دیدم
آرتا جونم ۶ ماه و ۳ روزگی دندون پیش میانی سمت راست توسط مامانی دیده شد و چند روز بعد هم دندون کنارش.
مثل همیشه دندون در آوردنت هم با مظلومیت بود و من هیچ کار خاصی نکردم که دردتو تسکین بده...الهی مامانی دورت بگرده پسر مظلوم مامان
نشستنت خیلی عالیه و بجز اوایل که به کمک بالش میشستی دیکه تا ۱ ساعتم تنها میشینی....ولی وابستگیت به من بیشتر شده....چند وقت پیش عروسی دوستم بود و من و تو مادرجون رفتیم ولی از اولش گریه کردی و ناز داشتی تا آخرش که بزور تو بغلم خوابیدی.... حتی بغل مادرجونم میرفتی گریه ات میگرفت...مثل ابر بهار اشک میریختی و منم کلی فحش خودمم دادم چرا اومدم که اینجور اذیت شی...البته حق هم داشتی اولین بارت بود اینهمه جیغ و سوت و دست و رقص نور و...را میدیدی...گرچند دوبار قبلا باهم رفته بودیم عروسی ولی تو کوشولو بودی و تو اون همه سر و صدا راحت میخوابیدی.
آرتا نمکی من همون اوایل هفت ماهگی جای پنکه سقفی را یاد گرفتی و تا میگیم پنکه کو ؟ سرتو بالا میگیری و سقفو نگاه میکنی.وای که چه خوردنی میشی
چیزای دیگه که بلدی.... جای ساعت دیواری خونمون را تقریبا بلدی...عاشق آیفونی و تا روشنش میکنم زل میزنی به مانیتورش و بلدی جاش کجاست...واز همه بیشتر عاشق بابارضا هستی.تا غروبا بابایی از در میاد تو صدات میکنه توهم همچین دست و پاتو گم میکنی و خودتو واسش لوس میکنی که درجا خستگی را از تن بابایی میبری...تازشم چون در وردودیم حالت راهرویه و بابایی از همون تو راهرو صدات میکنه اگه ازت بپرسم بابا رضا کو سریع به راهرو ورودی نگاه میکنی...حال چه بابارضا کنارت باشه یا بعضا خودشم ازت بپرسه البته بعضی وقتا قاطی میکنی و همه را به چشم پنکه در آسمانها میبینی
حس شنواییت عالیه...اینو همه میگند...مثلا کوچکترین صدایی از یخچال بیاد سریع برمیگردی خود یخچال را نگاه میکنی یا اگه از بیرون صدا بیاد قشنگ متوجه میشی از کدوم سمت کوچه است...البته این بعضی وقتا خوب نیست...مثلا وقتی خوابی
عاشق آهنگ وبلاگتی...تا میشنوی ساکت میشی و اگه قطع بشه نق میزنی .عاشق لالایی هستی که من واست میخونم و دوتا شعر که بابایی واست میخونه که سر فرصت هر دوشو اینجا مینویسم.
یکی دیگه از علایقت مو هست.تا موهامونو بهت نزدیک کنیم ذوق میکنی و شروع به کشیدن مو میکنی....البته این عشق به مو فکر کنم مسببش خودم باشم...چون موهام خیلی بلنده و هم تو بارداری و هم وقتی تو دنیا اومدی همه گفتند موهاتو کوتاه کن اذیت میشی منم میگفتم نه پسرم موهامو دوست داره حالا این مدلی علاقتو نشون میدی دیگه
و اینکه با انگشتهای دست و پای یه نفر دیگه بازی کنی. بزرگترین سرگرمیت میشه بعضی وقتا...شاید به ساعتم طول بکشه بازی کردنت...منم سو استفاده میکنم و صبحها که زود بیدار میشی میارمت کنارخودم دستمو میدم بهتو خودم یه چرت میزنم
و بینی....تا صورتمون را نزدیکت کنیم دماغ یا همون بینی مبارکمان را چنگ میزنی که بکشی و دربیاری
کلا با کوچیکترین امکانات ممکنه ساعتها سرگرم بشی...مثل دسته ی کیف من که خیلی تو مراسم ها به کمکم اومد
واسه همین مامانی همش فکر میکنه بزرگ شی یا ارتوپد میشی یا دکتر پوست و مو یا جراح بینی و یا موسیقیدان....
(و یاهای بعدی را در پستهای بعدی بخوانید)
از پیشرفت حرکتی هم فعلا در حال عقبی عقبی رفتن به حلت سینه خیز هستی
وضعیت غذایی هم زیاد تعریفی داره
این بود انشای من ؛من باب تواناییهای آرتا تا پایان هفت ماهگی
عکس های هفت ماهگی آرتا جون را در ادامه مطلب ببینید
اینجا بعد واکسن که برگشته بودیم خونه....علامت واکسن درد دار معلومه.اون پاتو بلند کردی و این پارا نه...
تو حیاط مادرجون کنار گلهای زیبا...ماشالله تو هم طبیعت دووووووست
بازم تو حیاط....با رورئک که همش میرفتی سمت گلها...کلا وقتی خونه مادرجونیم همش نق میزنی بریم حیاط...وقتی بزرگتر شی که فکر نکنم تو خونه اصلا بند شی
اینم جای دندونهای خوشگلت رو خیار...دیگه خطرناک شدی.از این چیزا نمیشه دستت داد
پسرک مامان میشه و تنهایی با اسباب بازیها و عروسکاش بازی میکنه
دیگه حموم بردنت هم راحت شده...میشینی تو وان و آب بازی میکنی.خیلی هم آب بازی دوست داری
اینجا انقدر عمیق خواب بودی که من کل خونه را هم جارو برقی کشیدم جم نخوردی....مامانی فدای خوشگل خوابیدنت
یه شبی با عمه جونت رفتیم پارک...کنار رودخانه باد خنکی میزد.ترسیدم سرما بخوری اینجوری پتو گذاشتم سرت داری با شال من بازی میکنی...یکی دیگه از علاقمندیهات ریشه های فرش و شال و پتو و.... و کلا منسوجاته
قسمت بازی بچه ها خیلی شلوغ بود..یه سرسره خالی به زور گیر آوردیم توهم متعجب
قبلنا با خیال راحت میذاشتمت تو تختت الان دیگه داری خطرناک میشی
خوب این پست هفت ماهگی ...پست هشت ماهگی هم بزودی