هشت ماهگی
آرتای عزیزم سلام.اول از همه بازهم معذرت خواهی که خیلی دیر پست هشت ماهگیت را دارم میزارم.تو الان نه ماه و نیم را هم گذروندی ولی الان میخوام خاطرات ماه هشتم زندگیت که از ۱۸ خرداد تا ۱۸ تیره را بنویسم.البته دلیل اصلی دیر نوشتنم شما گل پسری که حسابی وروجک شدی و تا لپ تاپ باز میشه میای سمتش و هم اینکه دوست داری بیشتر وقتا بشینم باهات بازی منم
یه کوچولو از پیشرفتهات توی اون ماه را بگم.اولین بار خیلی یهویی ۲۲ خرداد وقتی ۷ ماه و ۴ روزت بود تو بغل پدرجونت که خیلی دوسش داری دس دسی کردی.بعدش یه مدت ما هر چی میگفتیم انجامش نمیدادی ولی دستهای ما را میگرفتی بهم میزدی تا اینکه کم کم حسابی دست میزندی.چه صدایی هم داره دستات
۳۰ خرداد وقتی ۷ ماه ۱۲ روزت بود اولین بار واسه خاله فاطی بای بای کردی
سومین دندونت را هم ۱۰ تیر یعنی وقتی ۷ ماه ۲۲ روزت بود دیدم.از همون صبحم شروع کردی دست زدن و آواز خوندن.به این مزمون " دٍی دٍ ی دٍی دٍی " دیگه از این بعد خونمون پر شده از صداهای قشنگ تو
چهارمین دندونت هم بلافاصله بعد سومی در اومد.نمیدنم چرا انقدر دندونات عجله دارند
خوب نوبتی هم باشه نوبت عکسهاست
مامانی فدای خنده هات
دوستان تو ادامه مطلب کلی عکسه
برای چکاپ ۸ ماهگی ۱۹ خرداد از دکتر جهانبخش واست وقت گرفتم.خوشبختانه همه چی عالی بود.وزنت ۸۵۰۰ بود.دکتر جهانبخش خیلی دکتر مهربون و صبور و با حوصله ایه و کلی راجع به غذات منو راهنمایی کرد و توصیه اکیدش هم اضافه کردن سرلاک به برنامه غذاییت بود که من تصور اشتباهی راجع بهش داشتم. از همون روز سرلاک خور شدی که خیلی هم دوست داشتی. راستی آقای دکتر عاشق لباست شد همش از پیراهنت تعریف میکرد.بهت میگفت خوشتیپ
اینم عکست هنگام معاینه که با اجازه دکتر ازت گرفتم
گفتم که عاشق لپ تاپی و از همه جالبتر تا عکستو که رو دسکتاپ گذاشتم میبینی کلی ذوق میکنی و میخندی
وقتی آرتا سینه خیز میره
اینم یه روزی که داشتی تو حال بازی میکردی یه چند لحظه تنهات گذاشتم دیدم واسه گرفتن لپ تاپ و مودم رفتی اونجا.جالب اینجاست که هنوز جلویی رفتن را یاد نگرفته بودی و عقب عقب خودت را رسوندی بهشون.چه ذوقی هم کردی
تلاش برای چهار دست و پا وایستادن که به سر خوردن و عقب رفتن منتهی میشد
عاشق این عکستم
آرتا مشغول بازی تو تختش
اگه گفتین این کیه؟؟؟
سلااااااااااام آقا آرتا بعد حمومه
'' مامانی بسه دیگه بیا لباسمو بپوش"
باهم رفتیم تو حیاط مادرجون خیار چیدم همش نگاه میکردی دادم دستت یه کم گاز بزنی.کاملا ارگانیکه
" این مامانم هم همش دوست داره من روسری سر کنم...خو یکی بهش بگه بابا من پسرم...غرور دارم..."
هلوی مامان
آخه وقتی انقده جیگر میشی مگه میشه روسری سرت نکنم
یه شبی که با کلی زحمت واست سوپ درستیدم هر کار کردم نخوردی منم دادم دستت خودت باهاش بازی کنی شاید از مزه اش خوشش بیاد.اینم نتیجش
تا مدتا از درزهای لباس و سفره و پیش بند سوپ میزد بیرون
بعد از سوپ بازی واسه اولین بار با بابایی رفتی حموم.خیلی خوش گذشت بهتون
ببینید چه آقا شدم
یه روز با دوتااز دوستای خوبمون رفتیم پارک عباس آباد بهشهر.خیلی خوش گذشت.شماهم اصلا اذیت نکردی
در حال سفره خوردن
آماده شدیم بریم قایق پدالی سوار شیم...
اینم مدل جدیدن خوابیدن.مدل دستت را نگاه
آخیش بعد مدتا رکود این پست , بالاخره اینم آپ شد