آرتا جونیآرتا جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

همه ی زندگی مامان و بابا

قشنگ ترین روز زندگی مامانی

1392/11/14 15:42
نویسنده : مامان فریده
2,745 بازدید
اشتراک گذاری

آرتای خوشگلم روز  شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ساعت ۱۵:۳۰ توسط آقای دکتر فروزان در بیمارستان نیمه شعبان ساری چشمای خوشگلشو به این دنیا باز کرد.

     بفرمایید ادامه مطلب

بعد از کلی فکر و استرس و مشورت با مادرجون ها و عمه و خاله و... متفکر دیگه تصمیم قطعی را واسه سزارین گرفتم. به مادرجون گفتم جمعه بیاد پیشم که شنبه باهام بریم بیمارستان.شب آخر یه خس و حال خاصی داره مامانی.میدونم واسه تو هم همینطور بود...خوشحالی...ترس... اضطراب...نگرانی...همه ی اینها بود.موقع خواب همش میگفتم یعنی جدی جدی فردا شب دیگه تو شکمم نیستی و کنارمی.چقدر زود گذشت نه ماه.همش دعا میکردم فرشته کوچولوم سالم باشه.ولی منی که هر وقت میخوام یه کاری صبح انجام بدم کلی خوابای جورواجور میدیدم اونشب راحت خوابیدم.صبح هم زودتر از همه پاشدم.ساکت را شب قبل بسته بودم.چیزی نباید میخوردم.مادرجون و بابایی صبحانه خوردند منم رفتم   آماده بشم. 

لحظه آخرم چندتا عکس یادگاری گرفتیم و از زیر قرآن رد شدیم و راه افتادیم.خوشبختانه مطب دکتر کنار بیمارستانه.پول  را به منشی دادم و گفت برو دکتر ضربان قلب نی نی را بشنوه و برو بیمارستان.برام نوشتند که برم زایشگاه بستری شم تا دکتر بیاد.حول و حوش ساعت ۱۰ بود.سه تایی رفتیم بیمارستان و وقتی  بابایی پرونده سازی کرد رفت دنبال کار بیمه که زایشگاه خواستنم و گفتن بیا تو.تو زایشگاه هم خانم عالمیان بود و اونجا  سفارش منو کرد و منم کلی از استرسم ریخت.اونم همش بهم سر مبزد.به قول خودش اونروز زایشگاه خلوت بود اگه طبیعی بودم  عالی میشد که متاسفانه نشد افسوس

از پرستارها پرسیدم گفتند دکتر ۳ بعد از ظهر میاد منم از بیکاری کلی حوصله ام سر رفت.دوباره فرستادنم سونو و اونجا از پرستار خواهش کردم به همراهم خبر بدم دکتر حالا حالاها نمیاد آخه موبایلمو داده بودم مادرجون. دم در که ریدم مادرجون ها و عمه و خاله ات هم اومده بودند منو با لباس دیدند فکر کردند میخوام برم اناق عمل گفتم میرم سونو دکتر دیر میاد.

خلاصه ساعت نزدیک ۳ شد و همهنگ کردند که دکتر داره ماد و سوند را بهم وصل کردند و خانم عالمیان شیفتش را به یکی دیگه از همکارهای مهربونش تحویل داده بود.صدام کردم که برم.اونم  گفت تا الان برام قرآن و زیارت عاشورا میخونده منو از زیر قرآن رد کرد و رفت اتاق عمل.متاسفانه یه یک ربعی معطل شدم تو اتاق چون دکتر رفته بود سر یه عمل دیگه ولی پرستارها خیلی مهربون بودند و باهام حرف میزدند و اسمتو میپرسیدن و منم در کمال تعجبشون میگفتم معلوم نیست با بابا جونش به تفاهم نمیرسیم.در نهایت دکتر اومد و متخصص بیهوشی یه چیز زد تو یرمم و دیدم داره خوابم میگیره...

به هوش که اومدم همه بالاسرم بودم چند بار پرسیدم بچه ام سالمه...شما دیدینش که بابایی تاکید کرد بغلت گرفته و دیدتت.چقدر دوست داشتم اولین نفر خودم ببینمت افسوس

فکر کنم ساعت ۴:۳۰ بود که شما پسر سرخ و سفیدمو آوردند.الهی....اصلا باورم نمیشد.درد زیادی داشتم.دلم میخواست میتونستم بشینم و خوب بغلت کنم ولی با اون همه درد ...باید بهت شیر میدادم.قشنگ ترین لحظه ای که هنوزم فیلمشو میبینم گریه ام میگیره.با اون لب های قرمز و کوچولوت انقدر قشنگ میک میزدی.دوباره خسته میشدی ماهم بیدارت میکردیم که شیر بخوری.پرستارها میگفتند همون لحظه اول که از شکم در اوردنت شروع به گریه کردن  کردی.تو بخش هم برده بودنت خیلی زود هم جیش کردی.فدات بشم گل پسرم ماچ

وزن شما گل پسرم:۳۴۸۰ گرم.قدت ۵۰ سانتی متر.دور سر ۳۶ سانتی متر.دور سینه ۳۴ سانتی متر

اینم اولین عکس شما دم در اتاق عمل که اول از همه دادنت بغل باباییت (البته تو این عکس بغل عمه جونتی)

 

و اینم بعد از اینکه امدی پیش من و یه دل سیر شیر خوردی

 

فردا صبحشم مرخص شدیم و اینم عکس شما بعد اولین حمامت

فدای صورت پفلیت بشم من دل شکسته

اینجا هم یواشکی چشمای خوشگلتو باز کردی

پسندها (1)

نظرات (2)

الهه
14 بهمن 92 15:54
فریده جونم بله یادم میاد شمارو تبریک میگم برا مامان شدنت خدا گل پسر نازتو برات نگه داره ممنون که به ما سر میزنی ممنون عزیزم همچنین آیهان کوچولو
مهسا
15 بهمن 92 14:02
سلام فریده جون ماشالله گل پسرت ماهه آرتا دو روز از مهرسام بزرگتره عزیزم.انشالله صحیح و سالم باشین سه تایی... ممنون مهسا جون.آره عزیزم فقط دوروز فرقشونه.شما هم زودتر عکس مهرسام گلی را بزار.اون چند وقت که نبودی خیلی نگرانت شدیم.ان شالله شما هم همیشه سلامت باشید