از تولد تا یک ماهه شدن گل پسرم...
گل مامان شما خیلی پسر گلی بودی و هستی.خداروشکر زردی اصلا نگرفتی و فقط وقتی سه روزت بود به اجبار مادرجونت(مامان بابایی)بردم واسه آزمایش که دلم واست خیلی سوخت.هر چی بهشون گفتم میدونم زردی نداری ولی گفت یه آزمایش بده که دادیم خداروشکر خیلی پایین بود.ولی وقتی از شما خون گرفتند هم من هم بابایی گریمون گرفت.البته شما فقط یه کوچولو گریه کردی و زود خوابیدی.گریه منم بیشتر واسه این بود چرا الکی به بچه ام دارم درد وارد میکنم منو ببخش مامانی...
اما مشکل بزرگ شیر من بود مامانی که سفت شده بود و نمیومد.تو که تو بیمارستان انقدر خوب میک میزدی دیدی شیر نمیاد دیگه از فردا سینه را نمیگرفتی.خیلی از راهها را امتحان کردیم.دوتا میک میزدی ول میکردی.منم کلی درد کشیدم.انقدر شیرم سفت بود که با کمک بقیه میدوشیدم.دیگه می ریختم تو شیشه خوب میخوردی.همه گفتند به شیشه عادت میکنه منم با قاشق بهت میدادم.انقدر گرسنه بودی که وقتی قاشق را به لبت نزدیک میکردیم یه دفعه همه قاشقو میکردی تو دهنت.حتی دو بار بردمت که مامان آیسا (دخترعموی من)بهت شیر بده.آخه آیسا دقیقا ازت دوماه بزرگتره.بالاخره علارغم میل باطنی من تصمیم گرفته شد که به شما شیر خشک بدم.بار اول خلی خوب شیر خشک را خوردی.ولی من کوتاه نمیومدم.همیشه اول شیر خودمو امتحان میکردم.اگه باز نمیگرفتی شیر خشک میدادم.مامانی ایام محرم بود و همه واست دعا میکردند.مادرجون ها و عمه جون ها و خاله جونت به همه میسپردند دعا کنند.تا اینکه شب عاشورا یکی واسم برنج نذری آورد.خیلی هوس کرده بودم. نصفه شبش شما وسط خواب بیدار شدی گریه کردی رفتم شیر خشک را درست کردم اومدم که بهت بدم شیر خودم را بهت دادم که شما قشنگ گرفتی و شروع کردی به میک زدن که خداروشکر تا الان شیر خودمو میخوری
برای دیدن عکس های آرتا تا یک ماهگی لطفا به ادامه مطلب برید
اینجا سه روزته...همیشه با دستکشات درگیر بودی.اینجا یکی را درآوردی
اینجا ۵ روزته.داری بغل مادرجون شیرخشک میخوری.پوشکتم باز گذاشتیم.آخه مادرجون همش دلش واست میسوزه میگه یه ذره بازش بزار
اینم ۵ روزگیته
اینجا هم در ۵ روزگی انگشت های خوشگل و کوشولوت را پیدا کردی و داری دست میخوری
اینجا نه روزته.مثل فرشته ها خواب بودی
اینم بعد حموم ده روزگیته.انقده که سرتو تکون میدادی نمیزاشتی کلاه روسرت بمونه و میومد رو چشمات. به پیشنهاد مادر جون روسری بستیم سرت.
۱۱ روزگی.پتوی خوشملتم که من بافتم
۱۲ روزته خوشگل من
این پارچه سبز هم مادرجونی واست تو عزاداری ها به نیت تو گرفت.انقدر که دستاتو تکون میدادی بازش میکردی .منم درآوردمش
۱۴ روزگی.بغل بابایی خوابت برده.اونم این مدلی...فکر کنم ببابهش قهر کرده بودی دیر میومد پیشمون
۱۶روزگی.اون صبح خیلی سر حال بودی.منم کلی ازت عکس گرفتم.۵ دقیقه نشده دیدم هر چی شیر خورده بودی بالا آوردی.منم خیلی ترسیدم.خیلی زیاد بود که چند بار دیگه هم اینجوری شده بودی که خداروشکر با مصرف دارو خوب شدی.
بعد بالا آوردن خودتم بی حال شدی.
همون روز.بعد از حمام
۱۷ روزگی.ژست هات موقع بیدار شدن یا وسط خواب خیلی دیدنی بود
دوباره خوابت برده داری خواب فرشته ها را میبینی
۱۸ روزگی.منم فدات بشم با این مدلهای خوابیدنت
۲۸ روزگی .عاشق این ژستتم من .