شش ماهگی.قسمت اول:رورئک سواری ...غذا خوردن...
سلام گل پسر مامان.فرشته کوچولوی من ۱۸ فروردین ۵ ماهگیت تموم شد و وارد ماهگیت شد.همیشه با خودم فکر میکردم کی میشه آرتای من ۶ ماهش بشه و واقعا واسه خودش مردی بشه. نگو که به یه چشم بر هم زدنی تو وارد شش ماهگیت شدی و من به این فکر میکنم آیا نهایت استفاده را از این ۵ ماه بردم.بعضی وقتها توی اطرافیان یه نی نی کوچولوتر از تو میبینم چنان ذوقی میکنم و یه طوری از خاطرات تعریف میکنم که انگار چند سال گذشته که همه میگند بابا پسر خودت زیاد فرق نداره . وقتی میگم دلم واسه کوچولویی هاش تنگ شده دیگه بقیه میخوانند قورتم بدند
عشقول مامان (اینا همه اسمهایه که صدات میکنم توهم میشناسی و بهشون عکس العمل نشون میدی) این ۶ ماهم تموم میشه و به نظرم یه مرحله بزرگ را هم من و هم تو پشت سر گذاشتیم.کلی کارا تو این ماه انجام دادی که عکساش چون زیاده تو دوتا پست میزارم.خوب بریم سراغ اولین قضیه...
دقیقا شب ۱۸ فروردین که هنوزم مهمون واسه عید دیدنی داشتیم چندتا دوستای بابایی اومدن خونمون.اوناهم دوتا نی نی بزرگتر از تودارند که قراره دوستای خوب هم باشید.ازم پرسیدند چند وقته ؟ تو رورئک نمیزارمت ؟؟؟ بهم گفتند که نی نی هاشون را ۴ ماه گذاشتند تو رورئک...منم گفتن نه زوده کمرش درد میگیره اونام تحریکم کردن بزار عادت میکنه.
منم وقتی رفتند به بابایی فرمان دادم رورئک را باز کنه و گذاشتیمت توش. اولش کلی تعجب کردی و خودتو خم میکردی.البته دو سه دقیقه بیشتر نزاشتم بمونی.
اصلا دستاتو تکون نمیدادی با اسباب بازیهاش بازی کنی.همینجوری بهشون نگاه میکردی
آرتا میون عروسکاش
این ببعی را پسر خاله ات واست خریده.خیلی دوسشم داری.وقتی میزارمت تو تختت و آویز تختت را روشن میکنم کلی با ببعی بازی میکنی منم به کارام میرسم
(یه همچین مامان اکتیویم من.... مدیونید اگه فکر کنید به همه این کارها نمیرسم)
اینجاهم ماشینت را دادم دستت داری تلاش میکنی بیاریش بزاری دهنت ولی ماشین حرکت میکرد
بابایی تندی ازت عکس گرفت.اونم دستای وحشت زده منه که یه وقت نیفتی
کی علاقه به خوردن همه چیز از سرت بیفته خدا داند
به به پسر خوشتیپم با عینک سوغاتی خاله حکیمه از دیار فرنگ
الهی مامانی فدات بشه که انقده ناز میخوابی
مامانی دورت بگرده که انقده بزرگ شدی که تشکت واست کوچیک شده.همش هم تو خواب تکون میخوری میای پایین تر
(مادر محترم عوض عسک گذاشتن از این صحنه به فکر تشک بزرگتر باش)
الهی مامانی فدای پاهای کوچولوت بشه
همین الان دلم میخواد پاهاتو گاز بگیرم
خیلی راحت شصت پاهات را هم میخوری.البته بیشتر موقع تعویض پوشک و تعویض لباس یادت میفته
بغل دایی رسول توی حیاط مادرجون اینا....داریم خداحافظی میکنیم بریم خونه خودمون
جیگر طلای من عاشق حیاط مادرجون اینا هستی.تا میریم اونجا اگه تو خونه نگهت داریم کلی گریه و سر و صدا میکنی ولی دو ساعتم تو حیاط و ایوان باشیم خوشحال خوشحالی(یه همچین بچه طبیعت دوستی هستی)
مثل بچه های خوب توی کریرت میشینی(بعدش میخوابی) تا برسیم خونه.اصلا هم پشت بیقراری نمیکنی.ولی تا بیارمت جلو بغلم همش نق نق میکنی. خوشتیپ خودمی
اینجام داری با مادرجون وداع میکنی
خوب مامان جونی بالاخره شما گل پسرم جزو غذاخورها شدی
اولین بار گذاشتمت تو کریر که راحت تر باشیم.منم بتونم خوب ازت بعکسم
کلی ذوق کردی.فکر کنم خیال کردی میخوایم بریم بیرون
با این آقا زرافه پیشبندت هم کلی داستان داریم.بعد از ایجاد دوستی بین تو و اون که توی این عکس مشهوده دیگه موقع غذا باید گردن آقا زرافه را بشکنم و برش گردونم تا تو نبینیش وگرنه به جای غذا همش میخوای اونو بگیری و بخوری
بیچاره زرافه هه واسش گردن نمونده دیگه
مامانی داره میاد(یعنی اون چیه تو دستش؟؟؟؟؟)
خوب همین واسه دفعه اول کافیه...آخه بعدش قیافتو همچین جمع میکردی و خودتو میلرزوندی که ترسیدم بالا بیاری یا نکنه آلرژی داشته باشی
البته بعدا کاشف به عمل اومد اینها همه از شگردهاته تا غذا نخوری .که بعد از رو شدن دستت یکسری شگرد دیگه ابداع کردی که عق زدن بارزترین اونهاست.کیپ کردن دهن و پرت کردن دستت من هم توسط من و بابایی مهار و خنثی شده.ولی این عق زدن را همچنان ....
حالا باید آب بخوری.فکر نمیکردم اولین بار انقدر خوب شیشه را دستت بگیری
(آخی چقدر خوبه میتونم بکشم به لثه هام دردش کم بشه)
مامانی خوب نگاش کن این آبه.واسه خوردنه نه بازی کردن
وعده بعدی بابایی پیشت بود بلکه بیشتر بخوری
ببین بازم تعجب کردی خوشگل پسر من
(ای بابا...مامانی قاشق را بده خودم بلدم بخورم)
(انگاری مزش داره بهتر میشه)
(آخه بابایی داری از چی عکس میگیری؟؟؟؟
مگه تو غذا میخوری من عکس میگیرم ازت)
ناقلا پسر من اینجا هم دستمو گرفتی تا نذاری قاشقو بزارم دهنت
پ ن:الان که این پست را نوشتم فرنی خور ماهری شدی ولی همچنان برای خوردن سوپ و پوره جدال داریم
به امید روزی که سوپ و پوره خوره ماهری نیز بشوی