آرتا جونیآرتا جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

همه ی زندگی مامان و بابا

از اولین سونوگرافی تا زمینی شدن فرشته ی خوشگلم

1392/11/13 13:49
نویسنده : مامان فریده
2,697 بازدید
اشتراک گذاری

آرتای خوشگلم اولین سونوگرافی که مامانی شما خوشگل پسرشو دید و صدای قلب کوچولوتو شنید ۱۶ فروردین بود که پیش دکتر شهسوارانی توی بیمارستان نیمه شعبان انجام شد.شما اون موقع ۷ هفته و ۳ روز بودی .اینم عکست

حالا از این به بعد لحظات پر استرسی واسه منو بابایی شروع شد آخه به خاطر مشکل کوچولویی که ما داریم باید یه آزمایش از شما که تو شکمم بودی میگرفتند که معلوم میشد شما سالم هستی یا نه.نوبت آزمایش CVS من ۱۵ اردیبهشت بود که باید پیش دکتر اصنافی توی بابل انجام میشد.

روز انجام آزمایش من و بابایی تنها رفتیم و من همش توی راه صلوات میفرستادم.کلی استرس داشتم ولی به دیگران نمیگفتم و همش میگفتم یه آزمایش ساده است.توی مطبم با چند تا از مامانا صحبت  میکردم که استرسم کمتر شه که اسم منو خوندند .وقتی آمپول را توی شکمم فرو کرد خیلی دردم اومد بعد که نمونه را در اورد و بررسی کرد گفت این مناسب نیست یکی دیگه باید بگیرم وای سرم داشت گیج میرفت ولی چاره ای نداشتم دوباره نمونه گرفت که این دفعه خداروشکر مناسب بود منم دیگه ضعف کرده بودم و فشارم افتاده بود.اما گلم همه ی این سختی ها ارزششو داشت که مطمئن بشم شما سالمی  و میتونی با من بمونی.نمونه را که به آزمایشگاه امیرکلا دادیم گفتند بین ۱۰ روز تا دوهفته طول میکشه جواب آماده بشه.از این به بعد دیگه فکر و ذکر منو بابایی این بود که جواب آزمایش چیه.بالاخره بعد از تماس های مکرر بابایی گفتند جواب ۲۵ اردیبهشت آماده است.شب قبلش انقدر خوابهای جورواجور می دیدم که همش میگفتم کاش زودتر صبح بشه.بابایی رفت سر کار و قرار شد از اونجا به آزمایشگاه زنگ بزنه.منم دیگه جرات نمیکردم بهش زنگ بزنم بگم که جواب چی شده از ترس اینکه مبادا جواب منفی باشه.تا اینکه بعد از ظهر بابایی زنگ زد و با بغض بهم گفت که جواب مثبته و بعدشم با یه دسته گل خوشگل اومد خونه.اینم دسته گل بابایی

بعد از اونم به همه  خبر دادیم که شما تو دل مامانی هستی و جات امنه.

پسر گلم وقتی شما ۱۶ هفته و ۵ روزت بود مامانی پیش دکتر قبادی سونوگرافی کرد اونجا بود که معلوم شد شما گل پسری.ولی یه خبر یه کوچولو بد هم تو سونوگرافی بود که طول سرویکسم کمه (مامانی سرویکس یه چیزی توی بدن مامانهاست که وقتی شما نی نی ها تو شکممون هستید نباید طولش کم بشه تا جاتون امن باشه و به موقع دنیا بیاین)

خلاصه من که تحت نظر آقای دکتر فروزان بودم وقتی سونو را بهش نشون دادم گفت بهتره سر کلاژ بشی منم گریه کردم که میشه نشم اونم گفت من تضمین نمیکنم شاید زایمان زودرس داشته باشی منم ترسیدم و به اجبار قبول کردم.همه ی نگرانیهام هم واسه این بود که نکنه تو اذیت بشی.ولی خوب عمل راحتی بود و ۲۶ خرداد انجامش دادم.راستی همون روز قبل از عمل که فرستادنم سونو از دکتر خواهش کردم بابایی بیاد تو و از اون جا که دکتر شهسوارانی خیلی خوش اخلاقه قبول کرد و تک تک اعضای بدنتو بهش نشون داد.اونم که اولین بار بود میدیدت قشنگ میشد برق خوشحالی و ذوق را توی چشماش دید.

بعد عمل دیگه خیالم راحت شد که جات محمکه و بعد از ده روز استراحت مطلق بودن خونه مادرجونی رفتم کلاس های زایمان فیزیولوژیک پیش خانم عالمیان توی بیمارستان نیمه شعبان اسم نوشتم. از اون به بعد هر دو هفته میرفتم کلاس.خیلی کلاس ها خوب بود.خانم عالمیان هم خیلی مهربون و گل بود و اونجا با مامانهای دیگه کلی گپ میزدیم و خوش میگذروندیم و واسه منی که تو ساری تنها بودم خیلی توی روحیه ام تاثیر داشت.

عزیز دلم میدونی که مامانی چند ماه اول ویار خیلی بدی داشت و حالش خیلی بد میشد و میدونم که تو هم اذیت میشدی چون مامانی نمیتونست خوب غذا بخوره و شما زیاد غذاهای خوشمزه نخوردی.اما با همه اینها وقتی شما توی شکمم بودی خیلی روزهای خوبی داشتم.از همین الان  دلم واسه وقتایی که انقدررررر بهم نزدیک بودی تنگ میشه.وقتایی که همش عادت داشتی خودتو یک جا قلمبه کنی و من و بابایی میگفتیم الانه که از پهلوم بزنی بیرون نیشخند وقتایی که هی از این ور به اون ور میرفتی و کاملا شکل شکممو عوض میکردی از دایره گرفته تا مثلث و بیضی و بعضا مربعنیشخند

وقتهایی هم که بابایی باهات صحبت میکرد و تو با تکونات جوابشو میدادی انگار دنیا را به بابایی دادند.سکسکه هم که دیگه حد نداشت.شبها تا میخواستم بخوابم  شما تازه سکسه ات میگرفت و نمی گذاشتی مامانی خوابش ببره.الانم همینطور خیلی سکسکه میکنی.وقتی میرفتم جلوی آینه و میدیدم که شما چقدر بزرگ شدی خدا را شکر میکردم که شما را به من داده و این توانایی را بهم داده که بتونم شما را تا اینجا به سلامتی نگه دارم.

عزیزترینم همه ی اینها را گفتم که بدونی تک تک لحظه هایی که شما با من بودی شیرین ترین لحظه ها بود و هیچ وقت نمی گفتم که کی میشه راحت بشم.اگر هم لحظه شماری میکردم واسه اومدنت فقط واسه دیدن روی ماهت بود نه اینکه حمل شما گل پسر کوچولوم واسم سخت باشه.بازهم خداروشکر که بارداری خوبی داشتم و به نظرم همون قدر سختی هم لازمه و شیرینی مادر شدنه.

گلکم همون طور که گفتم من تا آخر بارداری کلاس های خانم عالمیان را رفتم و از اونجایی که یکی از شاگردهای خوب کلاسش بودم عینک کاملا خودمو آماده کرده بودم که شما را به صورت طبیعی دنیا بیارم.اما وقتی ۱۴ آبان که مصادف با اول محرم هم بود به دکترم مراجعه کردم گفت باید معاینه ات کنم  و بعد از معاینه گفت که خیلی سخته که شما را به صورت طبیعی دنیا بیارم و ممکنه جون شما به خطر بیفته.ولی اگه خیلی دوست دارم باید صبر کنم تا دردم بگیره ولی ۴ روز تعطیلات تاسوعا و عاشورا بود و دکترهم میخواست بره مسافرت بنابراین معلوم نبود کی و کجا دردم بگیره و با این شرایط من خیلی خطرناک تر میشد.من اولش کلی ناراحت شدم و گریه کردم و رفتم با خانم عالمیان که خیلی ماهه مشورت کردم اونم گفت ریسک نکنم و به حرف دکترم گوش کنم.منم غروبش رفتم سونو که ببینم رشد شما خوب بوده و که الحمدالله همه چی خوب بود و سونوگرافی هم تایید کرد که شما میتونی بیای.فرداش رفتم دکتر سونو را نشون دادم و قرار شد شنبه ۱۸ آبان بستری بشم...

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)