آرتا جونیآرتا جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

همه ی زندگی مامان و بابا

هشت ماهگی

آرتای عزیزم سلام.اول از همه بازهم معذرت خواهی که خیلی دیر پست هشت ماهگیت را دارم میزارم .تو الان نه ماه و نیم را هم گذروندی ولی الان میخوام خاطرات ماه هشتم زندگیت که از ۱۸ خرداد تا ۱۸ تیره را بنویسم.البته دلیل اصلی دیر نوشتنم شما گل پسری که حسابی وروجک شدی و تا لپ تاپ باز میشه میای سمتش و هم اینکه دوست داری بیشتر وقتا بشینم باهات بازی منم یه کوچولو از پیشرفتهات توی اون ماه را بگم.اولین بار خیلی یهویی ۲۲ خرداد وقتی ۷ ماه و ۴ روزت بود تو بغل پدرجونت که خیلی دوسش داری دس دسی کردی .بعدش یه مدت ما هر چی میگفتیم انجامش نمیدادی ولی دستهای ما را میگرفتی بهم میزدی تا اینکه کم کم حسابی دست میزندی.چه صدایی هم داره دستات ۳۰ خرداد وقتی ۷ ماه ۱۲ ...
18 مرداد 1393

هفت ماهگی.رویش اولین مروارید

پسر ناز مامان ۱۸ اردیبهشت ۶ ماه را تموم کردی و وارد ماهگی شدی....و نوبت یه واکسن دیگه در واقع یکی نه دوتا ۱۸ ام پنجشنبه بود و نمیدونستم تو این روز واکسن میزنند یا نه ولی تصمیم گرفتم خودم تنهایی ببرمت و اگه نزدند که شنبه دوباره بریم.اولین باری بود که میخواستیم باهم تنهایی بریم بیرون....کلی ذوق داشتم واسه تنهایی بیرون رفتنمون و کلی استرس واسه واکسنت...تو هم مثل همیشه گل بودی و خیلی راحت رفتیم مرکز بهداشت اولش گفتند معمولا نمیزنند و منم گفتم هر چی زنگ زدم بپرسم جواب ندادید  اونها هم قبول کردند واکسنتو بزنند.اول قد و وزنت که طبق معمول اصلا بهشون اعتماد ندارم...انقدرکه ناشیانه عمل میکنند و چندبار هر چیزو تکرار میکنند بعدش نوبت واکسن ش...
12 تير 1393
1304 11 14 ادامه مطلب

شش ماهگی.قسمت دوم:اولین سفر سه نفره.اوج خلاقیت مامانی:D

                              دوستای خوبم بقیه عکس های شش ماهگی را ادامه مطلب ببنید گل پسرم اولین سفر سه نفره من وتو بابایی یه مسافرت کوچیک درون استانی چند ساعته بود بابایی باید واسه کاری میرفت رویان و من و توهم باهاش رفتیم خداروشکر تو ماشین زود خوابت میبره.اینجاهم هنوز نیم ساعت نیست راه افتادیم توی پمپ بنزین دیدم گاوی(اسم عروسک محبوبته....البته گاو نیستا ما بهش میگیم گاوی ) به بغل اینجوری معصومانه خوابیدی بین راه توی محمودآباد وایستادیم که گل پسر اولین بار دریا را...
21 خرداد 1393

شش ماهگی.قسمت اول:رورئک سواری ...غذا خوردن...

                                                                     سلام گل پسر مامان.فرشته کوچولوی من ۱۸ فروردین ۵ ماهگیت تموم شد و وارد ماهگیت شد.همیشه با خودم فکر میکردم کی میشه آرتای من ۶ ماهش بشه و واقعا واسه خودش مردی بشه. نگو که به یه چشم بر هم زدنی تو وارد شش ماهگیت شدی و من به این فکر میکنم ...
13 خرداد 1393

پنج ماهگی گل پسر

عزیز دل مامان خیلی حرفها دارم که واست بنویسم.اما نمیدونم چرا تا میام واست مطلب بزارم نمیشه.تو روز به روز داری بزرگتر میشی هر روز بهم وابسته تر.هر روز صبح که با صدای آروم تو بیدار میشم و تا نگاهت میکنم میخندی و خودتو لوس میکنی انقدرررر انرژی میگیرم که هیچ خستگی را توی تنم حس نمیکنم. آرتای خوشگلم پارسال عید ۲ روز بود که فهمیده بودم تو فرشته آسمانی را خدا بهم عیدی داده و امسال نوروز ۹۳ در حالی که ۴ ماه ۱۲ روزت بود تو بغل مامانی سال را تحویل کردی.البته گلم از اونجایی که بعد فوت باباجونم قدمهای کوچولوی تو شازده پسر حال و هوای خونه ی مامان جون اینا را عوض کرد سال تحویل هم جمع سه نفره مامان جون و دایی هات را تنها نذاشتیم و سال را باهم نو کردیم. ...
26 ارديبهشت 1393
2491 12 16 ادامه مطلب

بزرگ شدن پسرم

                                                     مامان جونی الان که دارم این پست را میزارم شما ۵ ماه را تموم کردی ولی مامانی خیلی وقته واست ننوشته.منو ببخش. اما قول میدم که از این به بعد زود زود بیام واست بنویسم.البته اول عکسهای سه ماهگی و ۴ ماهگیت را میزارم.الام شما خیلی آقاتر شدی و خیلی از ملوس بازیهای اون دوران را نداری ویه سری کارای جدیدتر و نازتر یاد گرفتی   ...
24 فروردين 1393

دو ماهگی ـختنه و واکسن

پسر گلم منو شما تا ۴۲ روز مهمون مادر جون بودیم  و  بالاخره تصمیم بر این شد بیایم خونه خودمون.آخه گلم خودت میدونی مادرجون و دایی رسولت تنها بودند و تو حسابی حال و هواشو عوض کردی و خیلی بهت وابسته شدند . اینجا میخوایم ببریمت حموم ۴۰ که خودم شستمت که یاد بگیرم که میام خونه راحت باشم     برای دیدن بقیه عکسها بفرمایید ادامه مطلب    عاشق این عکستم  تو خواب داری گریه میکنی....الهی هیچ وقت خواب بد نمینی خوشکل مامان.خوابات همیشه رنگی  آرتا نگران....   تازه یاد گرفتم آقه آقه بگم  گل مامان وقتی شما ۵۱ روزت بود بردیمت مطب دکتر جهانبخش که ختنه بشی.قبلش نبای...
22 اسفند 1392

بازم عکس

اینجا هنوز یک ماهت نشده گل پسرم...این ژست معروفت بود وقتی میخواستی پی پی کنی(ببخشیدا ) دیگه معروف شده بودی آرتا غنچه...الان دیگه اینجوری نمیکنی         بعد حموم به شدت خوابت میاد اینجا با ناخنت صورتت را زخمی کرده بودی ...
29 بهمن 1392

از تولد تا یک ماهه شدن گل پسرم...

گل مامان شما خیلی پسر گلی بودی و هستی.خداروشکر زردی اصلا نگرفتی و فقط وقتی سه روزت بود به اجبار مادرجونت(مامان بابایی)بردم واسه آزمایش که دلم واست خیلی سوخت.هر چی بهشون گفتم میدونم زردی نداری ولی گفت یه آزمایش بده که دادیم خداروشکر خیلی پایین بود.ولی وقتی از شما خون گرفتند هم من هم بابایی گریمون گرفت.البته شما فقط یه کوچولو گریه کردی و زود خوابیدی.گریه منم بیشتر واسه این بود چرا الکی به بچه ام دارم درد وارد میکنم منو ببخش مامانی... اما مشکل بزرگ شیر من بود مامانی که سفت شده بود و نمیومد.تو که تو بیمارستان انقدر خوب میک میزدی دیدی شیر نمیاد دیگه از فردا سینه را نمیگرفتی.خیلی از راهها را امتحان کردیم.دوتا میک میزدی ول میکردی.منم کلی درد کش...
16 بهمن 1392

قشنگ ترین روز زندگی مامانی

آرتای خوشگلم روز  شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۲ ساعت ۱۵:۳۰ توسط آقای دکتر فروزان در بیمارستان نیمه شعبان ساری چشمای خوشگلشو به این دنیا باز کرد.      بفرمایید ادامه مطلب بعد از کلی فکر و استرس و مشورت با مادرجون ها و عمه و خاله و... دیگه تصمیم قطعی را واسه سزارین گرفتم. به مادرجون گفتم جمعه بیاد پیشم که شنبه باهام بریم بیمارستان.شب آخر یه خس و حال خاصی داره مامانی.میدونم واسه تو هم همینطور بود...خوشحالی...ترس... اضطراب...نگرانی...همه ی اینها بود.موقع خواب همش میگفتم یعنی جدی جدی فردا شب دیگه تو شکمم نیستی و کنارمی.چقدر زود گذشت نه ماه.همش دعا میکردم فرشته کوچولوم سالم باشه.ولی منی که هر وقت میخوام یه کاری صبح انجام بدم ک...
14 بهمن 1392